دلم در حسرت يک دست
دلم در حسرت يک دوست
دلم در حسرت يک بي رياي مهربان ماندست
و اما با توام اي آنکه بي من مثل من تنهاي تنهايي
کدامين يار من را مي برد تا انتهاي باغ باراني
کدامين آشنا آيا به جشن چلچراغ عشق مهمان ميکند من را
بگو اي دوست بگو اي آنکه بي من مثل من تنهاي تنهايي
تو که حتي شبي را هم به خواب من نمي آيي
تو حتي روزهاي تلخ نامردي
نگاهت التيام دستهايت را دريغ از من نميکردي
من امشب با تمام خاطراتم با تو هم خواهم گفت
من امشب با تمام کودکيهايم برايت اشک خواهم ريخت
من امشب دفتر تقويم عمرم را به دست عاصي درياي ناآرام خواهم داد
همان دريا که ميگفتي بگو اینجایم و هرگز نمی ترسم
بگو محبوب بگو اي آنکه بي من مثل من تنهاي تنهايي
کدامين يار من را مي برد تا انتهاي باغ باراني
.......
نمایشگاه هم تموم شد
.....
دلم در حسرت يک دوست
دلم در حسرت يک بي رياي مهربان ماندست
و اما با توام اي آنکه بي من مثل من تنهاي تنهايي
کدامين يار من را مي برد تا انتهاي باغ باراني
کدامين آشنا آيا به جشن چلچراغ عشق مهمان ميکند من را
بگو اي دوست بگو اي آنکه بي من مثل من تنهاي تنهايي
تو که حتي شبي را هم به خواب من نمي آيي
تو حتي روزهاي تلخ نامردي
نگاهت التيام دستهايت را دريغ از من نميکردي
من امشب با تمام خاطراتم با تو هم خواهم گفت
من امشب با تمام کودکيهايم برايت اشک خواهم ريخت
من امشب دفتر تقويم عمرم را به دست عاصي درياي ناآرام خواهم داد
همان دريا که ميگفتي بگو اینجایم و هرگز نمی ترسم
بگو محبوب بگو اي آنکه بي من مثل من تنهاي تنهايي
کدامين يار من را مي برد تا انتهاي باغ باراني
.......
نمایشگاه هم تموم شد
.....
کجا میمانی؟ خانه دوستت؟ دوست پسره یا دختر ؟ اسمش؟ آدرسش؟ شماره تماس؟...
هی! هیچ وقت نفهمید که این سؤالها حالم را به هم میزند.
دوست دارم بپرسم: چرا اين سؤالها را فقط از گناهکاران میپرسند؟
نگران چه چیزی هستندپرسش کنندگان ؟
و اگر بر باد رود؟
....
کلمه "بی اعتمادی" برایم همین حسهای گند را تداعی میکند.
هی! هیچ وقت نفهمید که این سؤالها حالم را به هم میزند.
دوست دارم بپرسم: چرا اين سؤالها را فقط از گناهکاران میپرسند؟
نگران چه چیزی هستندپرسش کنندگان ؟
و اگر بر باد رود؟
....
کلمه "بی اعتمادی" برایم همین حسهای گند را تداعی میکند.
دنیای بی تو
دلم میگیرد.
یک قدم مانده به تسخیر تمام دنیا دلم میگیرد که نکند تو،
توی آن یک قدم نباشی
دنیا تسخیر شدنیست؛ خواهد بود؛ رام؛ اهلی؛
با طعم نسکافه و شکلات تلخ…
و تو
یک قدم مانده به تسخیر تمام دنیا دلم میگیرد که نکند تو،
توی آن یک قدم نباشی
دنیا تسخیر شدنیست؛ خواهد بود؛ رام؛ اهلی؛
با طعم نسکافه و شکلات تلخ…
و تو
دیروز شنبه روز خوبی بود و فردا نمایشگاهم شروع می شود .
امروزصبح که بیدار شدم آفتاب کش میآمد روی بند رخت. مثل روزهای اول بهار بود هوا. بوی نا نمیداد. صبحانه خوردم و رفتم یک جایی به اسم کافه گالی تو وسط نئو هاون هست این کافه که ذاتا اسپانیولی است صاحبش و خودم را درگیر کتاب و بروشورهای فردا کردم .
صبح تا ظهر پای گودر گذشت. عصر خامی است و آهسته و بیصدا زمستانها، جای ظهرهای آفتابی ملایم را میگیرد. از پاییز و زمستان بدم میآید چون شبهایش زود شروع میشوند و وقتی از چرت ظهر بلند میشوی همه جا را تاریک میبینی و دلت میگیرد. یکی از آرزوهای قدیمی من همیشه این بوده که عصرها طولانی باشد و تا ساعت هشت شب آفتاب در برابر دشنامهای شب مقاومت کند. شب دوستانم مرا به مهمانیشان دعوت کردند. قرار بود درس بخوانم اما تصمیم گرفتم به حرف دلم گوش کنم. هیچ وقت میانهی خوبی با آدمهایی که همیشه منطقی فکر میکنند نداشتهام. مهمانی پر از دود سیگار بود و نوشیدنیهایی که رقصندهها را در تاریکی مست میکرد
. یکی از مشکلات رابطههای آدمها اینست که به طعم هم عادت میکنند و برای هم تکراری میشوند. من از این تکرار بیزارم. برای همین نمیتوانم با یک نفر باشم و مسولیت وجودش را قبول کنم. خودم میدانم دارم بهترین سالهای عمرم را تجربه میکنم. سالهایی که با هر کس بخواهم هستم و نیستم. این بودن و نبودن و مسولیت نداشتن را دوست ندارم. شب که شد پردههای اتاق را انداختم. هنوز کمی مستم که این متن تمام شد.
امروزصبح که بیدار شدم آفتاب کش میآمد روی بند رخت. مثل روزهای اول بهار بود هوا. بوی نا نمیداد. صبحانه خوردم و رفتم یک جایی به اسم کافه گالی تو وسط نئو هاون هست این کافه که ذاتا اسپانیولی است صاحبش و خودم را درگیر کتاب و بروشورهای فردا کردم .
صبح تا ظهر پای گودر گذشت. عصر خامی است و آهسته و بیصدا زمستانها، جای ظهرهای آفتابی ملایم را میگیرد. از پاییز و زمستان بدم میآید چون شبهایش زود شروع میشوند و وقتی از چرت ظهر بلند میشوی همه جا را تاریک میبینی و دلت میگیرد. یکی از آرزوهای قدیمی من همیشه این بوده که عصرها طولانی باشد و تا ساعت هشت شب آفتاب در برابر دشنامهای شب مقاومت کند. شب دوستانم مرا به مهمانیشان دعوت کردند. قرار بود درس بخوانم اما تصمیم گرفتم به حرف دلم گوش کنم. هیچ وقت میانهی خوبی با آدمهایی که همیشه منطقی فکر میکنند نداشتهام. مهمانی پر از دود سیگار بود و نوشیدنیهایی که رقصندهها را در تاریکی مست میکرد
. یکی از مشکلات رابطههای آدمها اینست که به طعم هم عادت میکنند و برای هم تکراری میشوند. من از این تکرار بیزارم. برای همین نمیتوانم با یک نفر باشم و مسولیت وجودش را قبول کنم. خودم میدانم دارم بهترین سالهای عمرم را تجربه میکنم. سالهایی که با هر کس بخواهم هستم و نیستم. این بودن و نبودن و مسولیت نداشتن را دوست ندارم. شب که شد پردههای اتاق را انداختم. هنوز کمی مستم که این متن تمام شد.
بانو، بانو بانو بانوی من!
خواستم سلام کنم به چشمان سیاهت وقتی بر من مینگری. وقتی دلم تنگ میشود برایت خواهم نوشت به یاد روزی که دستم را در دستت گرفتی و خندهی لبانت در دلم جاودانه، یادگار ماند. بانو هر روز که میگذرد افسوسی جبرانناپذیر است که در کنارت نیستم. این روزها در گلویم بغضی است تلنبار شده به یاد حرفهایت وقتی مرا نصیحت میکردی و حرکات صورتت را به یاد میآورم شبها قبل از خواب. تو منی، حتا وقتی که من نباشم.
و تن تو قالیچهی سلیمان است که مرا به آسمان میبرد. از روی ابرها میگذارند و باد در موهای تومیپیچد. تو میخندی و من تنت را لمس میکنم. آن بالا در اوج، دنیا را نگاه میکنیم، تو باز میخندی و من هم با تو میخندم و همان لحظه درخت گیلاس خشک داخل حیاط شکوفه میدهد. تن تو برای من لذتی ابدی است که با الماس و نور و صدا، عرصههای بودن را در کهکشانهای دور طی میکند. میدانم شبی میرسد و دستم را دراز میکنم و ستارهی چشمانت را از آسمان میچینم. تن تو عظمت جاودانهی یک زیبایی است در دنیایی که سیاه است و تنگ است و زشت. اینجا به یادت هستم، تا بدانی شورهزارهای کویری هم توان جنگل شدن را دارند اگر عاشق شکوفهها باشند.
به: بانو میم که تمام شد برایم
خواستم سلام کنم به چشمان سیاهت وقتی بر من مینگری. وقتی دلم تنگ میشود برایت خواهم نوشت به یاد روزی که دستم را در دستت گرفتی و خندهی لبانت در دلم جاودانه، یادگار ماند. بانو هر روز که میگذرد افسوسی جبرانناپذیر است که در کنارت نیستم. این روزها در گلویم بغضی است تلنبار شده به یاد حرفهایت وقتی مرا نصیحت میکردی و حرکات صورتت را به یاد میآورم شبها قبل از خواب. تو منی، حتا وقتی که من نباشم.
و تن تو قالیچهی سلیمان است که مرا به آسمان میبرد. از روی ابرها میگذارند و باد در موهای تومیپیچد. تو میخندی و من تنت را لمس میکنم. آن بالا در اوج، دنیا را نگاه میکنیم، تو باز میخندی و من هم با تو میخندم و همان لحظه درخت گیلاس خشک داخل حیاط شکوفه میدهد. تن تو برای من لذتی ابدی است که با الماس و نور و صدا، عرصههای بودن را در کهکشانهای دور طی میکند. میدانم شبی میرسد و دستم را دراز میکنم و ستارهی چشمانت را از آسمان میچینم. تن تو عظمت جاودانهی یک زیبایی است در دنیایی که سیاه است و تنگ است و زشت. اینجا به یادت هستم، تا بدانی شورهزارهای کویری هم توان جنگل شدن را دارند اگر عاشق شکوفهها باشند.
به: بانو میم که تمام شد برایم
خیلی طول میکشد عادت کنی. یعنی اینکه عادت کنی نباید به سیاق سابق دل ببندی و محدود کنی خودت را و همهی زیبایی عالم را در دو چشمم سیاهش ببینی. باید درک کنی از اعماق فکرت و وجودت که مثل او و بهتر از او وجود دارند که در کنارشان لذت ببری.
(این برای توست که می دانم بزودی من را فراموش خواهی کرد و در آخوشی خواهی خزید)
آن چیزی که من را بیشتر آزار میدهد این وجود بعضیها است که تظاهر میکنند. دروغگویی از نظر من بزرگترین بیاخلاقی انسانی است. اما اگر اجبار باشد دروغ گفتن عین ثواب است اما ، اما تظاهر خود یک دروغ بزرگ است. رابطهشان چیز دیگری است اما باز دروغ میگویند. اگر دوست دختر یا پسر دارند باز به فکر یک رابطهی جدید اند. اگر همسر دارند سیر نمیشوند. کسی نیست بهشان حالی کند قربان شکل ماهت انتخاب میتوانستی بکنی رابطهی باز را و خودت را اینقدر مدیون فرد دیگری نکنی. اما باز هم یادمان باشد نمیتوانیم برایشان قضاوت کنیم.
(این را برای دروغم گفتم)
خندهام میگیرد. رفتارش برای من کاملن خام و بچهگانه است. اینکه همه میدانند من با دوست معمولیام از جنس مخالف در مهمانی هستم و از همین معمولی بودن من استفاده میکنند و دور از چشم دوست دخترشان سعی میکنند با انواع وعدهها و شوخیهای مضحک دوست من را به دست آورند. شب که دوستم همهی ماجراها را برایم تعریف میکرد نمیدانستم بخندم به حال این فرهنگ بیمار یا گریه کنم.
(اینرابرای روح شکاک و بیمارت گفتم)
خیلی راحت میشود از پشت میز یا پشت تلفن مثل همان دوستی که دارد و خودش سالهاست از داشتن یک رابطه سالم عاجز است اما او اعتقاد دارد رابطه های دیگران را خوب بلد است منیج کند می شود از رابطهها صحبت کرد. اما هیچ کدام جای واقعیت را نمیگیرد. تا در محیط اش نباشی درک نمیکنی. باید لمس کنی احساس یک رابطه را. نفس بکشی و بفهمی با ایکس چگونهای و ایکس با ایگرگ چه فرقی دارد. آیا باید همهی حقیقت را به ایکس بگویی؟ این را باید لمس کنی. قابل شرح نیست.
(این هم برای کسی که فقط برای دیگران استاد هست)
من تغییر کردهام. چند سال پیش اینطور نبودم. چند سال دیگر هم مثل اینروزها نخواهم بود. این بیشتر باعث خوشحالی ام میشود. دلم نمیخواهد بلوغ فکریام متوقف شود در سالی و بعد در فاز پلاتو درجا بزنم. کارهایی که میکنم و تصمیماتی که میگیرم بر اساس عقل و فکر این روزهایم است. این متفاوت شدن فکر و ذهن باعث امیدواری به آینده است، برای هر کسی.
(واین برای خودم)
هنوز معتقدم رابطههای انسانی بین دو هم جنس یا دو جنس مخالف پیچیدهترین و رازآلودترین پدیدهی روی زمین است. رابطههای سه تایی، دوتایی، باز، بسته، عشقهای سرپیری، کودکی، و همهی انواع رابطه که میتوانند موضوع هزاران فیلم باشند بدون ذرهای تکرار.
(واین برای رابطه )
آدم باید تکلیفش را با خودش مشخص کند. به دوستش یا پارتنرش حقیقت را بگوید. هیچ چیز سفیدتر از حقیقت در جهان وجود خارجی ندارد. حتا شعاع خورشید. یا باز یا بسته. باید بدانی داری چکار میکنی. چگونه میخواهی زندگی کنی. بگذریم که بعضی وقتها پرتاب میشوی از یک رابطهی بستهی محافظهکارانه به یک رابطهی باز و بیربط. اصلن نمیدانی این چگونه وسط زندگیات پیدایش شد. اگر راستش را بخواهید باید بگویم که هیچ چیز زندگی قاعده و قانونی ندارد که بشود بر اساس آن حرکت کرد. پس دفترچههای قانونتان را در آتش بیاندازید.
کسی مال کسی نیست. هنوز بعد ازهفت ماه معتقدم کسی مال کسی نیست. بردهداری خیلی وقت است به تاریخ پیوسته و تو نمیتوانی کسی را به زور علاقهمند کنی و نگهش داری برای خودت. حتا اگر چندین برگ سند و محضر و وکالت به آقای قانون داده باشی. دلهای آدمها قانون سرشان نمیشود. این را در گوشهایتان فرو کنید.
و در آخر و آخرین حرفم ، کمی بالا بیا. از بالای ابرها به زندگیها و خانههای قوطی کبریت نگاه کن چه کسانی در آغوش هم خوابیدهاند؟ فردا صبح که شد هر کدام در بیرون از خانههای کبریتی شان عاشق کدام یک میشوند؟ کدامشان عشق جدید را رد میکنند و به اصطلاح وفادار میمانند؟ کدام میپذیرد اما به دروغ میگوید متنفر است از یار جدید؟ کدام دوستی جدید را انتخاب میکند؟ کدام احساس میکند بهترین دوستش همان است که دیشب با او بوده؟ کدام هراسان در پی کشف آدمهای جدید است؟ آغوشهای جدید با بو و طعم جدید؟ کدام زندگی دیگران را قضاوت میکند؟ خودش قاضی میشود؟ هیچ وقت کنار گود ننشینیم و مثل روزنامهفروشهای تنبل و قدبلند در پی قضاوت مردم پیادهرو نباشیم. این شاید بهترین راه باشد.
(وهمه اینها را گفتم که این بعدها بیایم و بخوانم و بدانم این قبرستان خاطره چه بوده است)
دوستم بود و گرفتاری و گشادی و حواسپرتی اجازه نمیداد هیچ وقت حالاحوال کنم باهاش ولی خوب تو فکرم بود مخصوصا که هر از گاهی می دیدم چراغش روشن و خاموش میشه تو یاهو تا اینکه دیشب ساعت دو، سه بود آنلاین شد و چراغ من هم روشن بود که پیام داد : میگه دلم برات تنگ شده پا میشی بیای شمال یا پاشم بیام تهران ؟
خشکم زود اول فکر کردم شوخی میکنه و بعد دیدم نه خیلی جدی داره ادامه میده که بهش گفتم : کریم جان من الان دهساله ایران نیستم !
خشکم زود اول فکر کردم شوخی میکنه و بعد دیدم نه خیلی جدی داره ادامه میده که بهش گفتم : کریم جان من الان دهساله ایران نیستم !
تقریبا مجبورم روزی دو سه ساعت از وقتم رو با یه سری آدم بگذرونم که شش ماه سال در مورد اسکی حرف میزنن شش ماه دیگهرو در مورد محرم علم، گاو، شتر این چیزا و تحملم کردم تا الانشو چیزی که باعث میشه غیر تحمل شه این جریان اینه که این دو تا اتفاق باهم ارتباط دارن یعنی محرم افتاده تو زمستون. رسمن افسردگی بعد از زایمان میگیرم بعد از دیدن این موجودات
شکی نیست که یکی از زیباترین و باشکوهترین صحنههایی که در تاریخ آن خانه رقم خورده، وقتهاییست که لخـ ت مادرزاد در حمام شیر آب را باز میکنی و در و دیوار تماشایت میکنند که چطور قطرات باران مانند دوش، به سر و تنت میریزد، چطور میلغزد، چطور پا سست میکند و در تاریکیهای تنت ناپدید میشود و چگونه سرانجام پاهایت را تر میکند و روان میشود سمت چاه کف حمام. که نشتی هم دارد و می ریزد کف سرامیک حمام
کاش بودم و من هم میدیدم ...
کاش بودم و من هم میدیدم ...
یه وقتایی هم وقتی یکی میخواد بره نباید جلوش رو بگیری خب.
یه وقتایی هم باید به آدمهای که توی حاشیه زندگیت هستند بیشتر فرصت بدی که بیان توی اصل زندگیت.
یه وقتایی هم باید بذاری خاطره تو رو با خودشون ببرند توی عمق رویا و خاطره.
یه وقتایی هم باید خودت رو ولو کنی به تمامی در آغوش کسی که آرامش بخشه برات.
یه وقتایی هم خنده های آدم همراه با زخمه خب.
یه وقتایی هم باید بذاری جای یه آدمهای خالی باشه توی زندگیت.
یه وقتایی هم خودم رو پشت کلمه ها قایم میکنم خب.
Subscribe to:
Posts (Atom)