يک روز به ياد ماندنی
چه روز خوبی می شه!!!وقتی از شبِ قبل تا ساعتِ سه و نيمِ صبح بيدار بمونی، کتاب بخونی و هيچی نفهمی، با کلی عصبانيت و سر درد بخوابی. ساعتِ پنجِ صبح ، چشمات به رويِ مبارکِ يه شیشه ویسکیی باز بشه، حس وسواسيت با ديدنش گل کنه و ديگه نتونی بخوابی.خوندنِ کتابِ ديشبی، فشار آوردن به مغز و نفهميدن.رفتن به کلاسی که دوست داشتی زودتر شروع بشه و مدتها انتظارش رو می کشيدی، ولی استادش بخواد يه جورايی از سر و تهِ کلاس بزنه که زودتر به قرارِ ناهارش با شازده خانوم برسه.( اينو از تلفنهای مکررش که تابلو بود و همه فهميده بودن، می گم.) يک ساعت و نيم منتظر بودن سرِ قرارِ دوستی که يک ماهِ نديديش ، طعمِ آفتابِ داغ رو با تمامِ سلولهات بچشی، تابلو بشی و اون نياد ، بعد که تماس می گيری باهاش، می گه: تصادف کردم منتظريم جرثقیل بياد.( کارِ هميشِگيشِ، در واقع اگر تصادف نکنه بايد بهش شک کرد.) مثلاً بخوای وقت رو غنيمت بشماری، با خودت بگی تا اينجا اومدم، برم یه کافی شاپ که دوستش داری و اون نزدیکی هاست .بری ببينی که نوشتن: به علتِ تعميرات، در، ساعتِ هشت باز می شود .رفتن به دانشگاه و ديدنِ دوستِ دختر قبلیت که دو تا از درساش رو افتاده و چون ترمِ آخر بوده، داره گريه و خود زنی(!) می کنه، حسِ همدردی ، دلداری و شنيدنِ فريادش که ولم کن ،آخه تو چی می فهمی و داد و بيداد، کلی آبروت بره.هوسِ پياده روی کردن، ديدنِ دوستِ کوچولوت که مثلِ هميشه داره به يه نفرالتماس می کنه که تو رو خدا يه گل بخر، پرت شدنش به کنارِ خيابون و عذاب کشيدن.تماس با دوستی که چند وقتی با هم حرف نزدين، از خواب بيدار کردنِش، قطع شدنِ تلفن ، شرمنده شدن و تحملِ هِر هِرِ خنده ی دو، سه تا دختر همکارت که تلفن خرابه ! رفتن به باشگاه، احساسِ قدرت کردن، کُر کُری با دوستِت، مسابقه دادن و باختن.دست از پا درازتر،کوبوندنِ در ماشین خودت از عصبانيت،  با کلی اعصاب خردی، می ری خونه که می بينی بله مامانت صدتا مسج تلفنی گذاشته که همینجوری الکی نگرانته .بعد هم دردهايِ شکم که يادت می ندازه از صبح تا حالا فقط آب خوردی، چون هر وقت خواستی برايِ رفعِ گرسنگی چيزی بخوری، ساعت سه صبحِ، تبديل شدی به يک مرده ی متحرک. تنها خوبيش به دست اوردنِ موزيکی بود که خيلی دوست داشتم.ولی عجب روزِ فراموش نتشدنی ای بود!!!